برو ای روح من آزرده از تو...
ترک کن مـــارا که من در باغ تنهایی ببویم عطر گلهای رهایـی را
برو ای ناشناس آشنای من!
که در چشمت ندیدم آشنایی را
تویی از دودمان من ولیدود از دمار من بر آوردی
به چشــمم تیره کردی روزهای آشنایی را
من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم
پس از یکعمـر دانستم سفر با مردم نا مرد دشوار است
سفر با همره نا مهربان تلخ است
برو ای بد سفر ای مرد ناهمرنگ که می گویم مبارکباد بر خود این جدایی را...
برو ای بد سفـــر ای مرد ناهمــرنگ
که میگویم مبارک باد بر خود این جدایی را
تو از این سو برو در جادههای روشن و هموار
من از سوی دگــر در سنگلاخ عمر می پویم که در خوددیده ام جانسختی و رنج آزمایی را
جدا شد راه ما از یکدگراما منم با کولـه بار دوره پیری تو درشــور جوانی ها سبکبــال و سبکباری
تو را صـد راه در پیـشاست ولی من میروم با خستگی راه نهـایی را
برو ای بدترین همــــراه ! تو را نفـرین نخواهم کــرد سفـر خوش ؛
خیرهمراهت دعایت می کنم با حال دلتنگــی که یابی کعبه مقصـود وفردای طلایی را !!!!
نمی دانی نمی دانیکه جایاشک خون در پــرده های چشـم خود دارم !
اگر دراین سفـر خار بلا پای مرا آزرد سخنهــای تو هم تیری شد وبر جان من بنشست
مشکل که از خاطر برم این بی صفـــایی را رفیق نیمه راه من !
سفـر خوش خیرهمراهت تو قدر من ندانستی
درون آب ،ماهی،قدر دریا را کجا داند
شکستــه استخوان ، داند بـهای مومیایی را
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0